در پس این پیچهای ِ سنگلاخ ِ ناگهان،
ناگهان کلبه آرامش ، در باز می کند
به میزبانی زخمهایی که یادگار سالیان ِ من است...
سفر،عبور از زمان است نه زمین!...
و برای من،
که دستهای تو را در آغاز این زمان جستجو کرده ام،
زمین سنگواره جاده ایست به قدمت سالهای تنهایی...
بر رد پایم،
بوته های سرما زده جوانه خواهند زد
از بخار نفسم،
ابرهای تکه تکه دشت را سایبان خواهند شد
و پرندگان،
بر تابوت قفسها غزل عاشقانه خواهند خواند...
هیچ خاطری،خاطرات مرا باور نخواهد کرد
که هیچ ستاره ای این همه سال در آرزوی سحر بیدار نمانده است...
دیگر دستهایم خالی نیست...
دستهای تو را که داشته باشم،
تمام دنیا در دست من است!...
علیرضا نجفیان
19 آذر 1387
فرسفج
شما هر شبتان شب یلداست؟...[چشمک] سلام...مطلبی که برای من فرستاده بودید رو خوندم...خیلی قشنگ بود...البته بیخود نبود.شما خودتان استاد شب یلدا هستید...![گل]
اگه دستات مال من بود..........